درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

همه گفتن بذار منم بگم .....

در تمام این چند روزی که از وقوع زلزله مصیبت بار آذربایجان شرقی می گذره فقط دیدم و شنیدم و قلبم به در اومده و مواقعی در سکوت اشک ریختم هیچوقت اس ام اس یا پست مناسبتی نفرستادم و نذاشتم همیشه مطالب بقیه رو خوندم . اینبارم تو وبلاگ های مختلف چرخیدم و عکسها و مطالب درد آوری رو دیدم و تو دلم غصه خوردم . منم زیر پام لرزید ،‌منم دلم لرزید از دیدن غم هموطنامون . عزیز دل مامان وقتی می شنیدم خیلی سال پیش رودبار زلزله اومده میگفتم چه بد . از زلزله اردبیل صحنه های مبهمی که تلویزیون نشون می داد تو ذهنم مونده .زلزله بم رو با جزئیات به خاطر دارم . اما اینبار این زلزله با همه اتفاقات بد دنیا فرق داره می دونی چرا گلم آخه ال...
25 مرداد 1391

آخر هفته یک مادر

قبل از اینکه بیای آخر هفته ها یه جور دیگه بود ، گردش ، تفریح ، خرید و .... قبلاً اگر آخر هفته خونه می موندیم دلم می گرفت و به هر شکلی که شده یه برنامه جور می کردیم ، اما از وقتی که با وجود تو گل یک دونه ام می رم سرکار آخر هفته ها تبدیل به غنیمتی شده که بیشتر کنارت باشم که گرمای وجودت رو به دلم پیوند بزنم ، برای روزای بعدی که نمی بینمت . عطر تنت رو ذخیره کنم برای ساعاتی از روز که پیشت نیستم . تو عمق چشمات غرق بشم و انقدر ببوسمت که خسته بشی و اعتراض کنی . حالا دیگه فرقی نمی کنه کجا باشم ، خونه ، بیرون ، مهمونی .... مهم اینکه من و شما و بابایی سه تایی باهم باشیم و از کنار هم بودن لذت ببریم . دیگه فرقی نمی کنه که آشناهامون و آخرین بار کی دیدیم م...
14 مرداد 1391

حرفهای جامانده - برگ اول

خیلی وقت بود که بهت فکر می کردم ، شاید حتی قبل از ازدواج شاید از روزهای اول آشنایی ، شاید .... بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم چند سالی دست نگه داریم تا همه شرایط آماده بشه وقتی یه سال گذشت نتونستم طاقت بیارم نه اینکه هول باشم نه ... نمی دونم چرا فکر میکردم ...یعنی میترسیدم که خدا من و لایق ندونه . برای اینکه خیال خودمو راحت کنم رفتم دکتر .بعد از انجام آزمایشات گفت مشکل خاصی نداری ولی اینطوری نمیشه پیش بینی کرد . خیلی با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو شرایط نا آماده داشته باشمت خیلی بهتر از ترس از نداشتنته . با بابایی در میون گذاشتم با من هم عقیده بود . از اون به بعد کارم شد انتظار ، انتظار ، انتظار بدون اینکه به کسی ...
11 مرداد 1391

سفرهای درینا خانوم - سفر دوم ( شش ماهگی )

بهارسال ٩١ با یه رنگ و بوی جدید اومده بود تو خونه ما چون  زودتر از اومدن بهار خدواند یه گل زیبا رو بهمون هدیه کرده بود . با نغمه پرنده ها ما هم سرمست بودیم و با طراوات سبزه ها شاداب ، زمین دل ما زودتر از گرمای خورشید ، با نگاه معصومانه درینا ، این گوهر با ارزش گرم شده بود . جوانه های وجودمون  سبز شده بود ، ما زودتر از همه آدما به استقبال قدمهای نرم بهار زندگیمون رفته بودیم . عظر گل  زودتر از همه در مشام ما پیچید و بر روح و جانمون نشست . خدا رو شاکریم به خاطر این همه زیبایی ، لطف و مهربانی . آوای دلنشینی که از پاکی آب می گفت ، تو زندگیمون روان شد . لطف خدا در حقمون تموم شد ، دستامون شش ماهی بود که نگهدارنده بزرگترین ر...
11 مرداد 1391

روزانه های ما و درینای خوشگلمون

خوشگل مامان دارم یواش یواش خاطره های وبلاگت رو زیاد می کنم ،‌شاید باورت نشه ولی از صبح که میام سرکار همش به فکرتم خیلی سعی می کنم فکرم رو معطوف به مسائل کاری کنم تمام تلاشم رو می کنم تا تمرکز کافی رو داشته باشم اما با یه لذت وصف نشدنی در همه حال صورت قشنگت می آد جلوی چشمام و من سرمست از داشتن عزیزی مثل تو با انرژی بیشتر مشغول به کار می شم و بیشتر و بیشتر به آینده فکر می کنم در طی روز هم با بابایی صحبت می کنم و بهش تاکید می کنم که بعداز ظهر زود بیاد دنبالم تا بتونیم زودتر ببینیمت بعد هم شما رو از مامان بزرگ مهربونت تحویل می گیریم و می ریم خونه .بابایی تلویزیون می بینه و هر دو سعی می کنیم باهات بازی کنیم شام می خوریم و وقتی که خسته ...
11 مرداد 1391

دلم می خواد همین الان بنویسم

دختر گلم الان که می خوام برات بنویسم صفحه سر رسیدی که جلوم بازه از قطره اشکام خیس شده، نه مامان غصه نخوری این اشک ناراحتی نیست . داشتم وبلاگ یکی از نی نی ها رو می خوندم مامانش خیلی قشنگ نوشته بود احساساتم جریحه دار شد ، دلم از روزهای دیگه بیشتر برات تنگ شد ،آخه منم از این لحظه ها زیاد دارم که نتونستم برات بنویسمشون یه عالمه حرف دل دارم برات که همیشه می ترسم بزرگ بشی از خوندنشون حوصله ات سر بره ، خب معلومه باید خودت مادر شی تا متوجه بشی حرفهای یه مادر که همه از عشق و علاقه می گه هیچوقت تمومی نداره . دختر گلم تصمیم جدی گرفتم که فوق لیسانس قبول شم درسته یک کم سخته اما ممکنه به خاطر شما می خوام قبول بشم . چه انگیزه ای بالاتر از این . می خوام هر...
11 مرداد 1391

سفرهای درینا خانوم - سفر اول ( یک ماهگی )

عزیز دلم نمی دونم قبلاً بهت گفتم یا نه اما منم مثل خیلی مادرای دیگه تصمیم داشتم تمام خاطراتت رو به روز بنویسم اما واقعاً نتونستم یا اینترنت نداشتم یا خیلی مشغله کاری و یا ... به خاطر همین سعی می کنم اون قسمت از خاطراتی رو که جا افتاده آروم آروم بیارم تو وبلاگت مثلاً این دفعه می خوام در مورد سفرهایی که رفتی یه عالمه بنویسم قول می دم فردا هم عکساشو بذارم . بعد از به دنیا اومدن شما با این حال که خیلی غرق در لذت و شادی بودم ولی از یه جهاتی هم روحیه ام کسل شده بود شما هم خیلی دختر آرومی بودی و هستی ( البته الان شیطون بی صدایی ) منم حوصله ام خیلی سر می رفت بابا تصمیم گرفت برای اینکه روحیه مون عوض شه بریم مسافرت بعد هم کیش رو انتخاب کردیم او...
11 مرداد 1391

اولین نوشته ی مامان برای دختر گلش

درینای عزیزم از روزی که مثل یه فرشته کوچولو اومدی تو زندگی من و بابا دلم می خواست برات از احساسم بنویسم که وقتی بزرگ شدی با خوندنشون بدونی چه قدر عزیزی . همیشه وقتی می خوام شروع به نوشتن کنم به این فکر می کنم که وقتی به امید خدا بزرگ و خانوم شدی با خوندن این نوشته ها دل مهربونت شاد بشه و از ته قلب مثل من و بابا از اینکه همدیگر و داریم خوشحال باشی و به خانوادت افتخار کنی و در نهایت با یه لبخند شیرین به ما نشون بدی که خوشبختی . دختر عزیزم دلم می خواد تو این وبلاگ هر چیزی که مربوط به تو میشه رو بذارم از حرفهای دلم تا شیرین کاری ها و خاطرات کوچیک و بزرگت .هر دفعه که من برات یه چیزی بذارم بعدش بابا بررسی می کنه و تائید می کنه که قشنگ...
11 مرداد 1391

تولد بابا

دختر عزیزم من همیشه فکر می کنم روز تولد هر کسی مهمترین روز زندگیشه به همین خاطر من هم سعی می کنم در روز تولد عزیزانم هر کاری که می تونم برای خوشحال کردنشون انجام بدم . ٢٥ خرداد یعنی پنجشنبه گذشته تولد بابا خشایار بود ، تولد همه افراد خانواده نیمه دوم ساله فقط تو و بابا نیمه اول هستید .من هر سال با تلاش زیادی سعی می کنم تولد بابا رو مفصل تر از تولد های دیگه برگزار کنم . پارسال شما هنوز تو دل مامان بودی که تصمیم گرفتم تولد بابا رو تو پارک برگزار کنم ،زحمت خیلی زیادی کشیدم به خاطر وضعیتم انجام بعضی کارا برام خیلی سخت بود ولی هر چی بود من با یه عالمه عشق و علاقه تمام تلاشم رو کردم یه عالمه الویه درست کردم و برای ١٥ - ١٦ نفر تدارک دیدم تو ...
11 مرداد 1391